درباره
قطعه گمشدهآدم هميشه دنبال قطعه اي گم شده است،
هيچ آدمي را نمي توان يافت كه قطعه خود را جستجو نكندفقط نوع قطعه هاست كه فرق مي كند، يكي به دنبال دوستي استديگري در پي عشق؛ يكي مراد مي جويد و يكي مريديكي همراه مي خواهد و ديگري شريك زندگي، يكي هم قطعه اي اسباب بازيبه هر حال آدم هرگز بدون قطعه خود يا دست كم بدون آرزوي يافتن آن نمي تواند زندگي كندگستره اين آرزو به اندازة زندگي آدم است و آرزوهاي آدم هرگز نابود نمي شوندبلكه تغيير موضوع مي دهند. حتي آن كه نمي خواهد آرزويي داشته باشدآن كه آرزويش را از كف داده استآنكه ايمان خود را به آرزويش از دست داده استتمامي تلاشش باز براي گريز از تنهايي استعشق، رفاقت، شهرت طلبي ... همه به خاطر هراس از تنها ماندن استوشايد قوي ترين جذابيت وصال در همين باشدكه آدمي در هنگام وصال هرگز گمان نمي برد كه روزي تنها خواهد ماندتو گاهي خيال مي كني گمشده خود را باز يافته اياما بسيار زود درمي يابي كه اين بازيافته ات قدري بزرگتر از بخش گمشده توستيا قدري كوچكترگاهي او را مي يابي و مدت كوتاهي در خوشبختي رسیدن به او به سر مي بري واما گاه او رشد مي كند و از خلاء تو يا حتي خود تو بزرگتر مي شود و ديگر در درونت نمي گنجدآن گاه او بدل به قطعه گم شده يك نفر ديگر مي شود وتو را براي جستن دايره خود ترك مي كندگاه نيز تو بزرگ مي شوي واو كوچك باقي مي ماند و روزي ناگهان درمي يابي كه (او) قطعه گم شده ي تو نبودگاهي هم (او) را مي يابي و اين بار از ترس آنكه مبادا از دست تو ليز بخورد و برودسفت نگهش مي داري ، دو دستي به او مي چسبي وناگهان گمشده تو زير بار اين فشار خرد و له مي شودو سرانجام نيز از دست مي دهي اشاحمقانه است اما تو از ترس تنها ماندنتنها مي مانيگاه ته دلت حتي مي ترسي كه قطعه گم شده ات را پيدا كنيكه مبادا دوباره گمش كنيهمیشه آن كس كه بيشتر دوست دارد، ضعيف تر است و بيشتر رنج مي بردو همين ضعف است كه احساس بي ثباتي به آدم مي بخشدزيراآدم تماميت خود را منوط به چيزي مي كند كه ثباتي نداردما همواره خود را قطعه هايي گم شده حس مي كنيم. ما همواره در انتظار نشسته ايم؛درانتظار كسي كه از راه برسد و ما را با خود ببرد، كه بيايد و ما را كامل كندبدون او ما همواره خود را گمشده و تنها و ناقص حس مي كنيمبرخي از ما شايد براي هميشه در انتظار (او) بمانيم و بنشينيم و بپوسيمبرخي از ما ، ديروز، امروز و هر روز قطعه هايي گمشده بوده ايمگاهي بعضي ها با ما جور در مي آيند، اما همراه نمي شوندگاهي نيز آدم هايي را مي يابيم كه با ما همراه مي شوند اما جور در نمي آيندبرخي وقت ها ما آدم هايي را دوست داريم كه دوستمان نمي دارندهمان گونه كه آدم هايي نيز يافت مي شوند كه دوستمان دارند ، اما ما دوستشان نداريمبه آناني كه دوست نداريم اتفاقي در خيابان بر مي خوريم و همواره بر مي خوريماما آناني را كه دوست مي داريم همواره گم مي كنيمو هرگز اتفاقي در خيابان به آنان بر نمي خوريمبرخي رابطه ها ظريفند ، به طوري كه به كوچكترين نسيمي مي شكنندو برخي رابطه ها چنان زمختند كه روح ما را زخمي مي كنندبرخي بيش از اندازه، قطعه گم شده دارند و چنان تهي اند وروحشان چنان گرفتار حفره هاي خالي استكه تمام روح ما نيز كفاف پر كردن يك حفره خالي درون آنان را نداردبرخي ديگر نيز بيش از اندازه قطعه دارند و هيچ حفره اي، هيچ خلائي ندارند تا ما برايشان پُركنيمبرخي هرگز ما را نمي بينند ونمي يابند و برخي ديگربيش از اندازه به ما خيره مي شوندبعضي وقت ها هم بعضي ها توي زندگي تو راه مي يابنداما هیچ گاه تو را نمي فهمندمثل شمع کوچکی که راهت را کمی روشن کرده است ولیدستت را سوزانده استگاه ما براي يافتن گمشده خويش، خود را مي آراييمگاه براي يافتن (او) به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چيز مي رويمو همه چيز را به كف مي آوريم و اما (او) را از كف مي دهيمگاهي اويي را كه دوست مي داري احتياجي به تو نداردزيرا تو او را كامل نمي كنيتو قطعه گمشده او نيستيتو قدرت تملك او را نداري
گاه نيز چنين كسي تو را رها مي كندو گاهي نيز چنين كسي به تو مي آموزد كه خود نيز كامل باشياو شايد به تو بياموزد كه خود به تنهايي سفر را آغاز كنيراه بيفتي ، حركت كني
او به تو مي آموزد و تو را ترك مي كنداما پيش از خداحافظي مي گويد: شايد روزي به هم برسيممي گويد و مي رودو آغاز راه برايت دشوار استاين آغاز، اين زايش،* برايت سخت دردناك استوداع با دوران كودكي دردناك است،*كامل شدن دردناك است، اما گريزي نيستو تو آهسته آهسته بلند مي شوي، و راه مي افتي ومي رويو در اين راه رفتن دست و بالت بارها زخمي مي شوداما آبدیده مي شوي و مي آموزي كه از جاده هاي ناشناس نهراسياز مقصد بي انتها نهراسي، از نرسيدن نهراسيو تنهابروي و بروي و بروي=============آنقدر زمین خورده ام که بدانم
برای برخاستن
نه دستی از برون
که همتی از درون
لازم است
حالا امانمی خواهم برخیزم
می خواهم اندکی بیاسایمفردا
برمی خیزم
وقتی که فهمیده باشم چرا
زمین خورده ام